جغدِمادرزاد


گت ول
ژوئیه 16, 2010, 9:06 ب.ظ.
Filed under: Uncategorized

تصمیم ندارم به مهرانگیز فکر کنم و سر درد بگیرم. بنا براین به پر و پای سارا می‌پیچم. خودش باعث می‌شود. هی می‌نشیند روی پای آن الاغ. گفتم این کارهاتان را بگذارید برای رختخواب. روشنفکری؟ حدی دارد. من روشنفکر نیستم. یعنی انقدر روشنفکر بودم که زنم از چنگم در آمده. معلوم نیست کجاست، چه می‌کند یا چی. با این کله‌ام خیلی  با هوش به نظر می‌رسم. اما واقعیت این است که من  خیلی برای هر کاری زحمت کشیدم. هوش برای من نقش بال برای یک گربه را ایفا می‌کند. برای این‌که در دانشگاه درس بدهم. کجاها رفتم. چه کَس هایی دیدم. چه قدر درس خواندم. چقدر خایه مالاندم. برای این‌که به مهری برسم. خانواده‌اش مذهبی بودند. رفتم نماز یاد گرفتم. چون می‌ترسیدم پدرش گزینشم کند. البته نکرد. پدرش با من سفت دست داد. هتل استقلال در لابی نشستیم. جفتمان چای خوردیم، در حالی که من از چای عقم می‌گیرد.  بعداً که این را فهمید گفت مجبور نبودی چای بخوری. هم مهرانگیز هم پدرش همین جمله را گفتند. با یک لحن . بدون اینکه استرسی در جمله باشد. استرس. استرس. اراجیف.

پدرش پرسید شما چه طور آدمی هستید و این مال وقتی بود که من نه جغد بودم و نه جور ِ بدی. من مرد موفق و روشنی را ترسیم کردم که آینده‌اش از فرط ِ درخشش چشم ها را کور می‌کند.  و خوشحال بودم که موهای پدرش مثل خود من ریخته و لابد این یکی جزو معیارهایش نیست. آن موقع ریزشم تازه شروع شده بود. مردم می‌گفتند موهات نریزد که البته ریخت. برای مهرانگیز مهم نبود. می‌گفت موهات هیچیش نیست. گفتم دختر شما با من چاره‌ای جز خوش‌بخت شدن ندارد. خوشش آمد؟ نمی‌دانم اما هر چه بود موافقت کرده بود. یک کلمه هم از نماز خواندنم نپرسید. بعداً که فهمیدند من نماز که نمی‌خوانم هیچ،  مشروب هم می‌خورم قیدم را زدند. هیچ جا تحویلم نگرفتند. یعنی سلام می‌دادند، اما برای ثوابش. خود مهرانگیز مشروب می‌خورد. پدرش این را می‌فهمید می‌آمد و مرا از خایه آویزان می‌کرد. کم ، چیزهای سبک. مثل آب جو. ویسکی این ها را یک لب می‌زد و حرام می‌کرد. یا می‌داد من. خود مهرانگیز من را دوست داشت. اما یک بار هم به هیچ یک از حرکاتم مطمئن نبود حتی وقتی بله را گفت مطمئن نبود که من حلقه‌ام دستم است یا نه . در ِ گوشم گفت حلقه‌ات هست؟ کوش؟ گفتم کور.  چرا بهش بر نخورد؟

چقدر تلاش کردم تا بچه دار شویم. دکتر می‌گفت تحرکات اسپرم من کم است. چه چیزها به خوردم دادند. مادرم این‌ها بالکل قطع امید کرده بودند. می‌گفتند حالا بچه بیاد که چی؟ ما بچه آوردیم که چی؟ می‌رید به من. مادر این‌هاش هم می‌گفتند لابد یک کاری کرده. لابد خدا غضب کرده. از بس مشروب می‌خوره و کفر می‌گه. چقدر نذر کردیم. همه‌ی امامزاده‌های کشور را با رنویی که داشتم رفتیم. ده بار رفتیم پا بوس اما رضا. توبه کردم مشروب را بگذارم کنار و گذاشتم ، تا سارا دنیا آمد. آن روز که فهمیدم مهری حامله است، شبیه هیچ روز دیگری نیست. تمام شکم مهری را با ته ریشم خراش دادم. چه کار ها.

این دو تا کارهاشان را گذاشتند برای رختخواب.