جغدِمادرزاد


گاندی‌واری طوری
جون 19, 2010, 8:53 ب.ظ.
Filed under: Uncategorized

مادربزرگم، جغد بزرگ و سفید و زیبایی است. با هم پرواز می‌کنیم. به من می‌گوید بچه جون. بچه جون بپا، بچه جون اوج بگیر. بچه جون بال بزن. مادر بزرگم رفت روی درخت پرتقال. من غرق در لذت تماشایش بودم. داشتم دست و پا می‌زدم. گفت غرق من نباش. گفتم چی؟ گفت پرات کو؟ دیدم پرام نیست. اصلاً بالم نیست. جاش چی دارم؟ یک چیز صورتی ِ دراز و پشمالو. در انتها پنج شاخه می‌شد. مثل پا. مادربزرگ چم شده؟ چیزیت نیس. چاییدی. نه نچاییدی حتی، چیزیت نیست بچه جون. مادر بزرگ نیفتی؟ نمی‌افتم، من جغدم. نیگام کن. بعد افتاد. بال نزد تا بخورد زمین و بترکد.

دکتر رخساره که کفرش در آمده می‌گوید دیگر حاضر نیست مرا ببیند. بهش قضیه ‌ی نخ دادنش را می‌گویم. چیزی که می‌گوید یک جور گم شو است. می‌گوید خواهش می‌کنم از اینجا بروید. لابد فکر می‌کند من پاک روانی‌ام. اما من خوب خبر دارم چه خبر است. روی زمین ِ دفترش پرهایم هست. منتها غرورم اجازه نمی‌دهد که دولا شوم و پر ها را بردارم. تازه فکر نکنم پرهای ریخته به درد بخورند. می‌روم می‌پرسم از منشی که تا الان چقدر بدهکاری دارم، می‌گوید صد و شصت و پنج هزار تومان، بدون چانه زدن یا گفتن چه خبره سه تا پنجاهی و سه تا پنج تومنی می‌گذارم روی میز. نگاهی می‌کنم توی چشمهایش، می‌گویم مرحمت زیاد. بعد فکر می‌کنم او باید این را به من می‌گفت. اراجیف.

کارامچا آمده و دارد راجع به تاریخچه‌ی اسمی که دارد حرف می‌زند تا اینکه می‌رسد به اینکه این اسم ، اسم ِ گاندی هم بوده. بعد تلویحاً به عینک و کله‌ی من اشاره می‌کند. به نظرش من شبیه گاندی هستم. میگویم تو هم شبیه ِ کریشنا مورتی هستی. می‌خندد. بهش می‌گویم عقب بایستد. یا لا اقل ناشتا سیر نخورد. حتی غیر ناشتا هم نباید سیر خورد. به کله‌ام اشاره می‌کند. بعد هم مال خودش. یعنی سیر مو در می‌آورد؟ پس چرا شمالی‌ها هم طاس دارند؟ بهش گفتم نباید به کله ی کسی اشاره کنی. نباید بهش زل بزنی خصوصاً اگر مثل من بی مو باشد. این آزار دهنده است. گفت خودت را همانجور که هستی بپذیر. کسی که به ما نریده بود…

سارا می‌گوید بابا، کل ِ کلارکز را جمع کردی توی کمدت؟ می‌گویم میخواهی کفشهام رو بدی به بوی فرند هندیت؟ بعد یک جفت نیم بوت قدیمی خاکی‌ام را می‌گیرد جلو روم. اینو که نمی‌خوای؟ این رو مادرت برام خریده. می‌خوام. داره پاره می‌شه. خب پاره شه، هر چیکه پاره شد یعنی نمیخوامش؟ یعنی پارگی ملاک شد؟ بعد چون لباس اسکی ارزان پیدا کرده  از من دویست تومن می‌خواهد. توی تابستان؟ افقط هم دویست؟ چانه نزدم که بیشتر بگیرد یا چرا تابستان. اصلاً شاید پول را برای چیز دیگری بخواهد و انقدر سگ بازی در آورده‌ام که نمی‌تواند بگوید پول را می‌خواهد واس چه…. فعلاً پول دارم. پول برای دادن به دخترت است. پول را باید خرج کرد. اگر دختر آدم خوشحال نباشد و اگر لبخند نزند و اگر دوست پسر هندی‌اش لالمونی بگیرد حال ِ تو خوب می‌شود؟ نه نمی‌شود.

مهرانگیز می‌گفت تو حالت خرابه. خودش بدتر بود. فقط یکی بود که به من این رو بگه، اما کسی نبود به خودش این رو بگه.  رفتم توی اتاق پای کامپیوتر، به عکسهاش نگاه کردم. و به موهاش. و به شانه هاش. بعد مانیتور را خاموش کردم. و مثل فُک که شیرجه می‌زند توی آب، شیرجه زدم کف ِ زمین سرم درد گرفت اما ارزشش را داشت. پرهام ریخت هوا.



خفه شدن
جون 18, 2010, 3:02 ب.ظ.
Filed under: Uncategorized

به سارا گفتم چرا این احمق شورت پاش نمی‌کند؟ لابد الان از من شورت هم می‌خواهی؟ گفت که غیر قابل تحمل شده‌ام. گفتم خفه شو. یک بار به مهرانگیز گفتم خفه شو. تمام لاله‌های روی بوفه را زد شکست. استدلالش هم این بود که حتی پدرش هم بهش نگفته خفه شو. من گفتم پدرت اشتباه می‌کرده، یا شاید تو در خانه‌ی بابات  این‌همه سُشال فرند پس نمی‌انداختی. فایده نداشت. وحشی شده بود. چنگم زد. زندگی ِ گه که می‌گویند همانی بود که ما داشتیم. اما  گه نماند، گه تر شد. وقتی که رفت.

فکر کردم رفته خانه‌ی پدریش. تا این که دوستی گفت دارد با جلیل زندگی می‌کنم به همان دوست گفتم گه می‌خورد. دوستم گفت زنته، درست صحبت کن. به او هم گفتم خفه شو. شب بود ، فردا صبحش رفتم  خانه‌ی جلیل. توی محمودیه. حتی از نظر مکانی از من سر است. یعنی در همه چیز از من بالاتر است. بالای من است. از تعداد موها گرفته تا موقعیت جغرافیایی.

خواستم دیوانه بازی دربیارم. تگزاس نیست که هفت تیرم را در آورم و تیر هوایی بزنم.  هفت تیری در کار نیست. فقط می‌توان رفت بیرون و داد و هوار کرد. مردم فکر می‌کنند تو لات و لوت هستی، ممکن است یکیشان از خانه اش بیاید پایین و دخلت را با قمه‌اش بیاورد. هر چند محمودیه هم چاقو کش دارد؟ ممکن است خود جلیل با من درگیر شود. با آن قد درازش. اگر به حد ّ کافی وحشی نشوم. ممکن است از بلندی قدّش استفاده کند و دو تا توسری بزند روی کلّه ی طاس من. این‌جوری نمی‌شود. نیامده‌ام که مضحکه شوم. اراجیف.

زنگ در خانه ی جلیل را زدم.

آیفون تصویری. گفت تویی؟ وا کن. وا کرد.به خودم گفتم دو دقیقه گاو ِ درونت را خفه کن. ببین این‌ها اصلاً چی می‌خواهند برایت سر هم کنند. دیدم جلیل واستاده دم ِ در. موها ژولیده مثل همیشه. لباس مرتب و بگی نگی اتو کشیده، بوی ادکلنش بوی خنک ِ نحیفی بود.

سلام داد گفت بیا تو. گفتم دارم می‌آم. کجاست؟ خوابه؟ چی؟ چی کار کردی؟ من چی کار کردم؟ تو چی کار کردی؟ اون چی کار کرده؟ تو تختت خوابیده؟ تو تخت ِ تو؟ بهم گفت ساکت. گفتم تو ساکت. رفتم سمت ِ اتاق خواب‌ها. دو تا یکی رفتم بالا. جلیل هم پشتم به دو می‌آمد. هی می‌گفت آروم. دیدم توی کاناپه ی توی راهرو دراز کشیده یه پتو افغانی هم رویش. جلیل گفت خوابه. بیا پایین. رفتیم پایین.

بعد نصیحتم کرد. بعد من نصیحتش کردم. گفتم  «اگه عاشقت بشه. اگه زنم بره. تو مسئولی. می‌کشم همه تون رو. نه، خودم رو می‌کشم.» بعد گفت گریه نکنم. گفتم خفه شو.

روانشناسم، دکتر رخساره معتقد است من خیلی هم خوبم و مهرانگیز چی؟ زیاده خواه. دکتر رخساره، معتقد است این قضیه‌ی جغد را از خودم در می‌اورم تا بیشتر پیش ِ او بروم. دکتر رخساره. تنها میس‌کالهای این روزهایم را منشی ِ دکتر رخساره  باعث است. دکتر رخساره به من گفت که رخساره صدایش کنم. اراجیف.

سارا می‌رود پیش دوست ِ هند‌ی‌اش. داد می‌زنم  از دراورم یک شورت بهش بدهد.



شلوارکوتاه
جون 9, 2010, 5:38 ب.ظ.
Filed under: Uncategorized

خب، همه‌اش چرند بود.چیزی بود که دوست داشتم باشد. آن را توی خواب دیدم؟ نمی‌دانم. البته کارامچا هنوز حیّ و حاضر بود. یعنی اگر هم حیّ نبود می‌دانستم با کسی به اسم ِ کارامچا دست داده ام که هندی است و همراه دخترم به ایران آمده. میدانستم آن‌ها لابد روابطی دارند، نمیدانستم چه جور یا چه قدر. می‌دانستم سارا هوای هندیه را داشت. اما این‌جوری نبود که ما خوشحال و خندان به خانه برگردیم. برنگشتیم چون در حقیقت من دردِ شدیدی در پشتم حس کردم  و خوردم زمین. کار به غیرت و رگ گردن و این‌ها نکشید. کارامچا را دیدم و خوردم زمین انگار عزراییل را دیده باشم. عزراییل باچان. دست مرطوبش و موی مجعدش یادم هست. خصوصاً مو. پوست ِ سرش جا نداشت حتی یک تار بهش اضافه شود. بعد تیر کشیدن ِ پشتم. فرودگاه ِ امام دکتر دارد. فرودگاه است خب. پس خواب بود این؟ لهجه مهجه ؟ حرفهای سارا؟ من چه دانم؟

وقتی حالم آمد سر ِ جا مهرانگیز جلوم بود نشسته بود روی صندلی سبز و زل زده بود به زمین شاید دوست داشت الان شوهر ِ سابقش زیر ِ کتونیِ سُرمه ایَش ‌ دراز کشیده باشد، اما شوهر ِ سابقش عین ِ میّت افتاده بود روی تخت ِ روبه رویی و از لای چشمانش او را دید می‌زد در حالی که دو تا لوله رفته بودند توی بینی و یک لوله هم رفته بود توی رگش. شوهر ِ سابق خواست به مهرانگیز بگوید تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟ اما فقط سرفه کرد. مهرانگیز هم زل زدن به زمین را ول کرد و دکتر و پرستار را هی صدا زد، هی صدا زد، هی صدا زد تا در انتها من با یک ساکت باش گفتن منصرفش کردم.

پرسیدم این‌جا کجاست؟ جواب داد تهران‌کلینیک. کی منو آورد؟ چی شد؟ بزار خود سارا میاد بت توضیح می‌ده. بگو خب چی شد؟ نگفت خب. گفتم یارو کو؟ بدش اومد، زد بیرون. خب یاروئه.

برای من یاروئه. مرتیکه ی الدنگ ِ قرتی با این سن و سال . زن دزد.

***

وقتی آمدیم خانه، به هندیه جواب سلام ندادم. به سارا گفتم از توی گوشیم شماره ی سعیدپور را برایم بگیرد که رییس آموزش بود. گفتم فردا سر ِ کلاس می‌آیم. کمی هم شوخی های جلفش را کرد که دخترهای دانشگاه یکی یکی آمده اند و سراغم را گرفته اند که کدام بیمارستانم. چرت می‌گفت. سراغ بیمارستان را بگیرد که چه بشود؟ بیاید دیدن یک مرد ِ بد اخلاق ِ مو تراشیده که چه بشود؟ اگر بخواهیم به اساتیدی که تمایل دارند با شاگردهایشان بخوابند ستاره بدهیم، مال ِ من نیم ستاره از پنج ستاره است. گفتم کلاس پس فردا دایر است، روی برد بزنید.

هندیه با لبخند ِ رو اعصابش آمد توی اتاق با آب طالبی و پارچ ِ میکسر. گفتم این چرا شلوار کوتاه ِ من پا شه؟ گفت چون شلوار ندارد. سارا گفت. یعنی از دوبی آمدید و لباس توی خانه نیاوردید؟ چرا اما مثل اینکه شلوار راحت را یادش رفته. لبخند هندی ماسیده بود. گفتم شلوارم رو در آر. این‌جوری هم بهم زل نزن. پست فطرت بازی در می‌آوردم.داشت می‌رفت بیرون. گفتم شلوار. سارا گفت بابا. گفتم هیس….هی به سارا نگاه کرد، هی به من….گفتم پوت د فاکینگ ترازرز آف…ناو. فکر کردم خیلی خوب زبان حرف زده‌ام. هندیه را انگار برق گرفته باشد. یاد ِ اجدادش افتاد که از انگلیس‌ها فحش می‌خوردند لابد. اگر این لحظه از زندگی ام فیلم می‌شد خوب بود، منتها مارلون براندو زنده نیست تا در نقش ِ من صحنه ی جاودانه ای بسازد. بعد چس ناله در کردم که آی من مریضم و فلان و بجنب شلوار ِ لعنتی را در بیار تا سکته ی دوم را نزدم. سارا سر تکان داد و هندیه جلوی من شلوار را در آورد…

به سارا نگاه کردم….زیر شلواری نداشت. البته، هندیه را میگویم.



کارامچا
جون 8, 2010, 11:13 ق.ظ.
Filed under: Uncategorized

همه‌ی ما لحظه‌هایی را تجربه کرده‌ایم که در آن قلب‌مان مریض شده. چشم‌مان سیاهی رفته و سفیدی آمده. همه‌ی ما از این‌که یک دفعه سوسکی برود روی پایمان هوار کشیده‌ایم. یا پیش آمده که هدفُن در گوشمان باشد و یکدفعه بر بخوریم به آدم ِ دیگری،  چیزی و نصف ِ جان شویم. توی فرودگاه بعد از این‌که بوی شامپوی موهای دخترم از بینی‌ام رفت چنین اتفاقی برایم افتاد.

گفت بابا این کارامچاست.

کارامچا کدام خری است؟

کارامچا را ندیدم. سارا را می‌دیدم فقط، به او لبخند می‌زدم و دستهایم برای او باز شده بودند تا بیاید و بچسبد به من. به پدر ِ مشتاق. کارامچا کدام گهی بود. با کارامچا دست دادم. کف دستش عرق داشت. و ریختش مثل ِ عمله ها بود. یک کفش  غول تشن ِ  سفید به پا داشت، روی ِ کفش یک تیک ِ سیاه خورده بود. یک شلوار کِرِم  داشت و یک تی شرت سه دکمه‌ی کِرِم تر بالاپوشش بود. موهایش سیاه و نسبتاً مجّعد بود. من به موها نگاه می‌کنم. آن‌ها را با مال خودم می‌سنجم.  سرم را تکان دادم. سرم که تکان خورد من ِ روشنفکرم گفت: دوست پسر ِ دخترت است. مودب باش. من سنتی ام گفت: بزن تو گوش ِ سارا. من ِ معمولی ام گفت چرا سارا؟ سارا که عشق است. بزن تو گوشِ هندیه. به حرف هیچ‌کدامشان گوش ندادم.

کارامچا دوستم است. بهترین دوستم است. کامپیوترم که قاطی کرد…او کمک کرد. خب؟ دیگر چه؟ گفت کارامچا هندی است. کارامچا می‌خندید. هر بار می‌شنید که دخترم با لب و دهن ِ بی نقصش می‌گوید کارامچا ، لب و دهن ِ ناقصش در یک خنده ی مهیب غرق می‌شدند. دندان های زردش و لب‌های گوشت آلویش. دوست داشتم بزنم توی دهنش تا پر خون شود. چرا؟ به شما چه چرا، بی دلیل اصلاً.

گذشته از آن در همان حال بهت و عرق ریختن با کارامچا دست داده بودم و خوشوقتم گفته بودم. او هم کوش وگتم گفته بود. وقت ِ خوش با تو دهنی خوش باقی نمانده ومی‌رود به قهقرایی،  جایی و آنجا عقده می‌زاید.

کارامچا گفت: ریِلی اکسایتد تو میتچ یو هیِر…آی آلوِِز اکسپکتینگ دیس مُمنت. لهجه اش. لهجه اش را کاش می‌شد گه گرفت. فقط لبخند زدم. زیر ِلب به سارا گفتم: کجا می‌رود؟ گفت کی؟ گفتم همین آمیتا باچان. گفت وا! معلوم است. می‌آید پیش ِ ما. چرا ما؟ ما؟ ما؟ گفتم می‌آید خانه ی من؟ گفت با مامان آشتی نکردین؟ گفتم بوی فرند گرفته. آشتی ِ عَنه؟ خندید و گفت بی تربیت. گفتم چرا آوردیش؟ الان وقت ِ مهمان بازی نیست. من کار دارم. هزار تا کار دارم. چه کارهایی می‌‎کنی. بهم گفت بد اخلاق. گفت باهاش خوب باشم. گفتم اگر دندان‌هایش ایراد ِ شکستگی را علاوه بر ایراد‌های دیگر ندارند به خاطر همین است که باهاش مهربان بوده‌ام. گفت هیس.



شمعدانی ِ پژمرده
جون 7, 2010, 8:27 ب.ظ.
Filed under: Uncategorized

بی قوارگی فرودگاه، گه‌گیج بودن ِ مسافران و بدرقه کنندگان و حس دیدن دخترم که از درون ِ زنی که زمانی دوست داشتم و اکنون ازش متنفرم  آمده بیرون، باعث می‌شد تا دل‌پیچه بگیرم. این بود که نشستم روی یک صندلی. زُل زدم به زمین. کاش مهرانگیز اینجا بود تا کله اش را به همین زمین بکوبم و بهش بگویم چقدر ازش متنفرم. اما نمی‌شد. اگر مهرانگیز اینجا باشد، عمه ی من برود بنشیند کنار ِ اکس سُشال فرند و گل بشنفد و گل بگوید؟ عمه ی من؟ اراجیف.

اکس سُشال فرند از هر لحاظ از من سر است. اول این‌که مو دارد. دوم این‌که قدش بلند تر است . سوم این‌که مثل ِ من ظاهربین نیست. کارهای من کسل کننده هستند اما او چی؟ او اصلاً کسل کننده نیست. همیشه با حرارت حرف می‌زند. انگار توی دلش یک المنت کار گذاشته اند. مدام می‌رود سفر. ماه ِ پیش روسیه بود. ساز می‌زند. گروه دارند. برای خودش کسی است. مردم می‌شناسندش. اگر کسی عاشقش باشد نمی‌رود عطر و ساعت و کوفت را کادو پیچ کند تا خوشحال کند یار ِ تب کرده را، گیتار ِ گهش را می‌گیرد دستش یک شعر ِ گه تر می‌گذارد رویش که آدم را یاد پژمردن شمعدانی می‌اندازد و بعد صدای دورگه شده اش را که ناشی ازاعتیاد است را میگذارد روی سرش.

من که گلدان ِ تو بودم

شمع و شمعدان ِ تو بودم

من که تابان ِ توبودم

مهر و آبان ِ تو بودم

کی شدم بی تو در این دشت

خشک،

ای دریغ ورق برگشت!

این ترانه اش است. باورتان نمی‌شود.من میدانم. او روی لا مینور شروع می‌کند به بداهه نوازی و همیشه هم روی می مینور تمام می‌کند. این قانون ِ لا-می-مینور در تمام آهنگ‌هایش نمود دارد. یک بار این را به مهری گفتم. به نظرش من حسود بودم.

مرتیکه همه‌اش یک جا چتر را وا می‌کرد. یا علی میگفت بعد دستگیره ی چتر را می‌کشید. با مهرانگیز هم در همین اکیپ های انتلکتی آشنا شد. در خانه ی نمی‌دانم یک نقاش ِ ابسترکت  هم را دیدند. من ِ خر هم دعوت داشتم. من ِ خر امّا نرفتم.  خودم را گه کردم. بماند چرا. نتیجه این‌که زنم از چنگم درآمد رفت در چنگ ِ یک نفر دیگر که به صورت اتفاقی از من بهتر است . یعنی از حیث ژنتیک . او به هر حال موزیسین است که لا اقل از یک استاد ِ دانشگاه  بهتر است. تازه من هنوز استادِ استاد نیستم. هنوز گیج می‌زنم. هنوز در حدی خوب نیستم که کارمندهای بدرنگ ِ آموزش از من بخواهند وقت بیشتری برای گرفتن ِ کلاس به دانشکده شان اختصاص دهم. در این حد خوبم که دخترها را در کلاس بخندانم و آن‌ها به من و اینکه معشوقشان باشم فکر کنند و پسرها را با چند جمله ی سیاسی هیجانی کنم. در همین حد. دو تا کتاب ترجمه کردم. هر دوی آن‌ها هم فروششان خوب بود. یکی تاریخچه ی موسیقی ِ جز از نشر ِ سفره‌آب و یکی هم راجع به مردم شناسی ، کتابی از لِوی استراوس که نشر ِ صدف ِسرخ چاپش کرد. هر دو هم پر فروش بودند. منتها  این ها کی با دستاوردی چون موزیسین بودن برابر است؟ کِی؟ وقت ِ گل ِ نی.

هزار و سیصد و خُرده ای موش را از کجا بیارم؟ این مهریه ی مهری است. باید بروم موش شکار کنم. مثل ِ هر جغد دیگری. دکتر رخساره ، من هنوز جغدم. در درون من جغدی  نهفته است. نمیدانم اید است، اگو است یا سوپر اگو. با من راجع به این چیزها حرف نمی‌زند. با من از مهر انگیزمی‌گوید. فقط مهر انگیز. اراجیف.

سارا را می‌بینم سعی می‌کنم یک پدر ِ مشتاق باشم. نه یک پدر که دوست دارد سر ِ مادر دخترش را بر خلاف ِ تمام ِ اصول ِ فمینیستی -انسانی به زمین بکوبد و با پا هی بپرد رویش تا بترکد.

پدر مشتاق می‌رود و دخترش را سفت ِ سفت، تا آنجا که می‌شود بغل می‌کند.



اراجیف
جون 7, 2010, 9:09 ق.ظ.
Filed under: Uncategorized

روان‌شناس ِ من زن ِ میانسالی  است که یحتمل زمانی خیلی جذاب بوده و الان تا حدودی هنوز جذاب است. بهش می‌گویم دکتر رخساره و نظر هم بهش ندارم، گمانم بخش ِ نظر دهی‌ام خشک شده و افتاده. دکتر رخساره کمی از یونگ گفت و کمی از فروید و گفت من جغد نیستم. ازم پرسید جغد چرا؟ گفتم برای همین اینجام  و این‌ها، بعد از حسم راجع به جغد پرسید و گفتم که هیچ وقت هیچ جغدی را از نزدیک ندیدم. حتی از دور هم ندیدم. حتی اگر تلویزیون راز ِ بقا نشان دهد میزنم یک جای دیگر. مگر این که پلنگی چیزی باشد که آدم حظ ببرد.

چون خواب دیده بودم که جغدم و پرواز هم می‌کردم و پرهایم می‌ریخت و پرهایم را به نوک می‌‍گرفتم، اما باز می‌ریخت. این را هر شب می‌دیدم.

آخرش هم دکتر نفهمید من چم است. گفتم شما هم نفهمیدید من چم است. گفت خودم باید بفهمم. اراجیف. اراجیف را بلند گفتم خندید. قرار هفته ی بعد را فیکس کردیم. تو دلم گفتم الاغ اراجیف گفتنت چی بود.

به مهرانگیز زنگ زدم گفتم سارا دارد می‌آید. گفت به او مربوط نیست که می‌آید. می‌آید که بیاید. خوش آمده. اراجیف. صدای آن مرتیکه هم می‌آمد. حالش را پرسیدم. مرتیکه چه طور است؟ به  تو مربوط نیست چه طور است. به تو ربطی ندارد چه طور است. مرتیکه پدرِ پدر سوخته ات است. گفتم حسب ِ اتفاق دوستی ِ معمولی تان، سُشال فرندشیپتان شده غیر معمولی ِ هر و کرّ دار. تو هم زنیکه ای. برای من دیگر مردی. دیگر تمام شد. داد و هوار کرد. پرسیدم از من بهتر است؟ قطع کرده بود. من هم قطع کردم.

آن که می‌خواست جدا شویم کو؟ گمانم آنجاست، روی پای سُشال فرند ِ اسبقش نشسته و او می‌خندانتش. گه بگیرند.

رفتم فرودگاه دنبال ِ سارا. اتوبان و این چراغ ها روی آسفالت ِ خاکستری من را یاد ِ دیوید لینچ میاندازد. دیوید لینچ که نمی‌داند. من از فیلمش متنفرم. اراجیف. سارا نیم ساعت دیگر می‌رسد. در دوبی که به قول ِ فرمان‌آرا قد ِ عَن ِ مگس است، هنر های تجسمی می‌خواند. می‌خواهد برود فرانسه. پول ِ دوبی‌اش با من است. می‌گوید فرانسه مجانی است. اراجیف. خانه هم مجانی است؟ یا غذا؟ ژُمَپل تو تَپل میشنوی و بعد دهنت یه ور میشود. از مخارج.

همه چیز مخارج دارد. پس همه چیز مخرج دارد. صورت ها هم که نابود. اراجیف.



Hello world!
جون 7, 2010, 8:41 ق.ظ.
Filed under: Uncategorized

Welcome to WordPress.com. This is your first post. Edit or delete it and start blogging!