Filed under: Uncategorized
اولین بار که من و مهرانگیز هم را دریافتیم، هیچ رمانتیک و اینها نبود. جایمان سفت، بددست و تنگ و تاریک بود. اولین بار هرکداممان بود. با بدن ِ هم آشنا نبودیم. ممکن بود یکی ما را ببیند.ممکن بود مهرانگیز حامله شود. موقع بوسیدن خندهمان میگرفت. برعکس ِ فیلمها. صدای لبها و دندانها میآمد. انگار یگی داشت چایی هورت میکشید. در فیلمها اینهمه خیسی و گشادی پیدا نیست. ما در ماشین پدرم این کار را میکردیم. یک جیپ ِ آهوی سرمهای بود. از پهلوی میرفتم بالا تا مهری را برسانم. و ما کمی مشغول بودیم. من کمی ملنگ بودم و مهری مطمئناً ملنگ نبود چون مشروب که نمیخورد اما مثل یک ملنگ رفتار میکرد. برای همین برای اینکه بهتر و بشتر ببوسیم من یکی از کوچههای رو به جردن را رفتم تو و بعد رفتم توی اولین بن بست تاریکی که دیدم. اما به جای اینکه بهتر و بیشتر ببوسیم، بیشتر و بهتر هم را دریافتیم.فهمیدم زنها ممکن است یکهو الکی بزنند زیر ِ داد و هوار. هی میگفتم چی شد؟ درد اومد؟ میگفت نه. پدرم در آمد. چند بار سرم خورد به سقف. از ترس داد های مهری. تازه ماشین ِ ما بزرگ بود. تمام زانوی ِ مهرانگیز کبود شد، چون میخورد به دنده. ده بار برگشت گفت الان یکی میآد و ده بار هم داد زد که آخ و من گفتم چی شد؟ چی شد؟ و گفت هیچی، آروم. و من فکر میکردم نکند درد میکشد یا همچو چیزی. بعد یک هفته، دو هفته، سه هفته شد و مهری پریود نشد. و همین باعث شد که من به نظرش عمله و حمال بیایم. خوب شناختمت. ینی من چرا باید با توی حمال اولین بار در زندگیم میخوابیدم. اگر بچه ای در کار میبود این بچهی من نبود، بچه ی آن آخرین استکان ویسکیای بود که خوردم. دکترها بهش گفتند این طبیعی است. دکترها میگفتند ممکن است کمی اختلال در تایم پریود به وجود بیاید که طبیعی است. اما دکترها نمیدیدند که مهری مریض شده یا اشتهاش متغیر شده یا هی میخوابد. به این چیزهاکه من میدیدم و دکترها نه، در روانشناسی میگویند خطای همزمانی.
به کارامچا گفتم از کاندوم استفاده میکنید؟ و قبل اینکه جوابم را بدهد سارا از اتاق دویید بیرون و بهم گفت که شورش را در آوردهام. گفتم خواب نبودی مگه؟ و او باز گفت که شورش را در آوردهام و حالش از این زندگی ِ گند و گه بهم میخورد.
Filed under: Uncategorized
صبح که شد دیدم کارامچا دقیقاً گرفته من ازش چی میخوام. برای همین بود که بهش گفتم صبحت به خیر. گفت صوب به کِر. بعد چایی ریختم. نشستم رو به روش. نگاه کردم بهش. به کلهش علیالخصوص. گفتم کارامچا فارسی میفهمی؟ گفت فارسی میفعمم. اما انگلیش بهتر هم میفعمم. گفتم من انگلیشم خیلی قوی نیست. سارا هنوز خواب است؟ کارامچا روی کاناپه میخوابد. یعنی دخترم هنوز آنقدر رُک نشده که ببردش با خودش تو اتاق. گفت کوب ِ کوب. گفتم پدر مادرت چه کار میکنند؟ گفت پدرش مهندس ِ مخابرات است، البته الان بازنشسته شده، اما خب هنوز هم مهندس است و برای یک شرکت ِ خصوصی کار میکند. گفتم عجب. گفتم هیچ فکرش را نمیکردم. گفت مادرش هم… گفتم لابد مادرت هم معلم است، گفت نه مادرش مامور کنترل کیفیت نایکی است. کارامچا مگر تو در دوبی کارگری نمیکردی؟ نه، کارامچا در دوبی در کنن کار میکرده. خودش هم فارغالتحصیل مهندسی ِ صوت از یک دانشگاه در پمپی است. همان بمبئی. گفتم باریکللا. چرا کنن پس؟ گفت چون موزیک هندی مافیا دارد، وارد شدن به آن سخت است. در ثانی او کمی سلیقهاش متفاوت است. گفتم مثلاً چی دوست دارد؟ گفت مثلاً فولکلور ِ شرق ِ دور. بسم الله. چاییم را خوردم. لب ِ لیوانم پنیری شده بود. گفتم چرا انقدر پنیر میخوری که خندید. دیدم از چهار دندان جلو، آخری سمت ِ چپ افتاده. گفتم اهل ِ دعوایی؟ اهل ِ دعوا نبود اما خوب کتک میخورد. چیزی که تعریف کرد باشد برای بعد. گفت با مشت زده توی صورت ِ یکی. یارو هم با آرنج کوبیده توی دندان ِ او. گفتم ازت بُرده. گفت نه. بقیه اش باشد برای بعد. این من را یاد ِ چی انداخت؟
یاد ِ خودم و مهرانگیز میافتم. یاد ِ مصطفی بهرامی میافتم. مصطفی بهرامی نقاش است. تا به حال با هر زنی که دیده البته جز خوار مادرش، خوابیده. استاد پرترههای نود میکشیدند. و خواستند مهرانگیز را هم بکشند. مهری توی این اکیپها بود از همان اول ِ بسمالله. هر جا میرفتیم موی پسرها روی هوا بود، مویدخترها کوتاه ِ کوتاه بود. که البته من خوشم میآمد. موی خودش هم کوتاه ِ کوتاه بود. مهرانگیز گفت جغدی ِ من، تو هم بیا جفتمون رو میکشه. من هم گفتم باشه. بعد وقتی رفتیم آنجا، قضیه اینطوری نبود. یعنی استاد به من گفت بنشینم. گفت برای چی باید یک مرد را بکشد؟ من هم به گیز گفتم بیا بریم. به مهرانگیز میگفتم گیز، گیزی، انگیز ، بعضیوقت ها. بعد بهرامی برگشت گفت همهمردای ایرانی همینجورن ها، همهشون. من گفتم شما کجایی هستین مگه؟ گفت جوون تو چهقدر گستاخی. مهرانگیز یکهو زد زیر ِ گریه، گفت آب روش را میبرم و فلان. البته من درست یبادم نیست چی شد. به هر حال من عصبی بودم و دستهام را مثل روانیها توی هوا تکان میدادم بهرامی هم میخندید. گفت برم و بگذارم کارش را بکند. من هم رفتم خواباندم توی گوشش. او هم یقهام را گرفت ، بلندم کرد و بهم گفت حیوان.
بعد مهرانگیز را دو ماه ندیدم، او بهش میگفت کات. من میگفتم به تخمم. هم کتک خوردم، هم دوست ِ دخترم میریند بهم. به درک.
Filed under: Uncategorized
رفتم توی مغازهی اکبرآقا. اکبر آقا دو تا پنیر چوپان بهم بدین. روی یکیش نوشتم کِی. روی یکیش هم هیچی ننوشتم. توی خونه گفتم کارامچا ایت دیس. اون گفت ایت وات؟ گفتم دیس چیز ویت کِی آن ایت. بعد اون گفت وات؟ منم گفتم وات بی وات. بعد تا تونستم به سارا اخم کردم. معنی داره؟ هی میشینه پنیر میخوره. تشنهت نمیشه آخه؟
Filed under: Uncategorized
اصلاً این چزها را نوشتن چه فایده دارد؟ مهرانگیز طلاقش را گرفت ورفت پی ِ کارش با آن مرتیکهی بیپدرمادر ِ بی همه چیز. البته. من نمیدانم او آنجاست یا نیست. یا قرار است باشد. یا هر فکر ِ مزخرف ِ دیگری که باعث شود به اگزاسپام پناه ببرم. دیگر خیلی به همه چیز دارم فکر میکنم. حس میکنم دیگر هیچی ندارم تا براش بجنگم. البته من که جنگجوی قابلی نیستم، من جنگجوی ناقابلم. با اینکه رابطهی من و مهرانگیز این اواخر حتی رنگ ِ صبح به خیر گفتن را به خود نمیدید چه برسد به رختخواب، اما برای همان رابطهی بوگرفته دلم تنگ شده. یعنی صبح که بیدار میشم با یکی باید داد و هوار کنم، و کارامچا و سارا زود وا میدهند و میروند تو اتاق. حالا باید بنشینم کتابهام را تمام کنم یکی دانشگاهی و آن یکی یک سری داستان کوتاه که هیچکس حاضر نیست چاپش کند. چون به نظرشان داستانهای من داستان نیستند، اتوبیوگرافیاند. مثلاً چشمه گفت اینجوری کار نمیکنند. چقدر از آن فروشگاهشان بدم میآید، دوست دارم یکروز آتیشش بزنم. و بعد هم حبسش را بکشم. نیلوفر گفت کلاً ایرانی کار نمیکنند ، البته فعلاً. راستش من دوست دارم کتابم خوانده شود. به همه جا سر زدم، همهی ماهیها، ققنوسها، جانواران را رفتم. اگر یک دختر ِ جوان بودم. میدانستم چه کار کنم. یا اگر یک بازیگر بودم. یا اگر عکاس بودم. یا اگر روزنامهچی بودم. یا اگر هر گهی جز این بودم. من یک مردم که موهاش را زود از دست داده و معتمد به نفس نیست. مردی هستم که ممکن است کارش را از دست بدهد. اقساط این ماه را پرداخت نکرده. ممکن است خانهی یوسف آبادش را بفروشد. آن هم در این وضعیت ِ زمین و خانه. چهقدر گهمال است وضعیت. دیگر ناشرها گول ِ کلارکز و شلوار کبریتی را نمیخورند. گول ِ این عینکها را هم. مثلاً همین مهرانگیز خیلی کانال دارد. اما من دیگر با مهرانگیز هم نیستم که از کانالهاش استفاده کنم. مثلا من میتوانستم آشنای پرستو پرویزی باشم. یا میشد پسر دایی ِ صادق جعفری باشم و قضیه تمام شده باشد. رفتم سفرهآب ِ خودمان، جایی که لازم نیست درش آشنای کسی باشم، گفت باید صبر کنیم قبلیهایتان تمام شوند، انبار پر است. دلیلش این است که سفرهآب با پخشیها کار نمیکند، خودش پخش میکند. خب همهاش وامانده میشود. آن کتاب دانشگاهیه راجع به برندهای تجاری است. عمدهی کتاب راجع به کوکا کولا و پپسی است اما. چون این دو تا با هم رقیب بودند. من خودم طرفدار ِ پپسی هستم. اما در رابطهای که با زنم و رفیقش-دوس پسرش، بهتر بگم- داشتیم ، من کوکا کولا بودم. قدیمی تر. قوی تر. بابای بچه. قرمز. جلیل پپسی بود. جدید تر. جوانپسند تر. شکننده تر. آبی. همین شکنندگی بعضی وقتها نقطهی قوت است. شکنندگی یک خصیصهی انسانی است. زنها عاشق کرگدنها نمیشوند. البته ، من الان خیلی شکنندهام. مثل ِ چوب ِ بستنی چوبی. زنها عاشق چوب ِ بستنی چوبی هم نمیشوند. چون شکنندگی در چوب ِ بستنی چوبی بیشتر از آن که خصیصهی انسانی باشد جزو خواص چوببستنی است. حس میکنم برام مهم نیست که دخترم با یک هندی میخوابد. این خیلی بد است. چه جور آدمی براش مهم نیست که دخترش با یک هندی میخوابد؟ جواب: مردی که زنش گذاشته رفته با جلیل. اگر مهرانگیز با جلیل نرفته باشد چی؟ شاید من فقط دارم بدبینی میکنم. همین کارامچا چی میگفت؟ میگفت لبخند هم میزنید؟ کارامچا بیاید با سرش بازی کند. چون دختر ِ کارامچا نیست که با یک هندی میخوابد، دانشگاهی که کارامچا در آن درس میدهد او را به لاسُر بودن متهم نکرده و حراست برایش نامهی یا گم شوید یا کم لاس بزنید نفرستاده، شاگردان ِ کارامچا نیستند که او را یول برینر صدا بزنند، چون هیچ کس نیست سیگارهای کارامچا را بخورد، زن ِ کارامچا نگذاشته برود با جلیل، دختر ِ کارامچا با یک هندی نمیخوابد، این کارامچا نیست که توالت فرنگیاش را با یک غریبهی هندی قسمت کرده. کارامچا موهای پری دارد. پُر ِ پُر. پس کارامچا نمیداند ماینوکسیدیل در جوانی در دورهی کمیابی دارو، در پونزده سال ِ پیش چیست. کارامچا از صبح مینشیند توی آشپزخانه سیگار میکشد. سیگارهای من را. به سارا گفتم این که نشد کار. سارا هم هیچی نگفت. همهی پنیرها را هم میخورد. کلاغ هم این همه پنیر خوردن دلش را میزند. سارا ناراحت میشود. برای آن هندی ناراحت میشوی؟ بابا خیلی بدی. قرار است بابا ها بد باشند نا ماما ها. به کارامچا میگم روی پنیرت نان هم میمالی؟ میخندد. خوب فلرسی را میفهمد. تخم ِ سگ. مگر فارسی را از کی یاد گرفته جز سارا. تخم ِ سگ. یکبار داشت مرا دلداری میداد که آقا جان، شما هنوز جوانید، جذابید فلانید، این همه زن. صحبت ِ من ، زنها نیستند. صحبت من حتی مهرانگیز هم نیست. من هم مثل دلقک ِ عقاید ِ یک دلقک نیستم. مهرانگیز هم ماری نیست. او هم این ها را فارسی نگفت. آن روز از دادگاه رفتم خانه. دیدم این دو تا چپیدهاند توی هم و دارند فیلم میبینند از آن روز همین یادم هست. گفتم چه فیلمی است، شعله؟ هیچی نگفتند بهم.