Filed under: Uncategorized
جلیل، که زنم، کسی که مادر ِ بچهام بود را از من قاپیده، چهار سال از من و دو سال از زنم کوچکتر است. ما همدیگر را دو قرن است که میشناسیم. البته من از طریق ِ مهری باهاش آشنا شدم. یک روز از طریق ِ تلفن با مهری بعد از یک دوره قهر ِ پنج ماهه آشتی کردیم. همان موقع درتلفن مرا بوسید و گفت که بیا ببینمت. من هم گفتم کجایی؟ گفت در یک کافه با چند تا دوست است. گفت کافه پیاده رو. که آنموقعها چسبیده بود به نایب ِ ساعی ِ فعلی. در یکی از پاساژها بود. پا شدم رفتم. دیدم سه تا پسر و یک دختری پیش مهری نشستهاند. اسم ِ یکی سلیمان بود، اسم ِ یکی جواد بود. اسم دختره گلناز بود. کسی که کنار دست ِ مهری نشسته بود، جلیل بود. پرسیدم که جلیل و جواد با هم برادرند؟ نبودند. اما چون این اسمها یکجوری بودند من این را پرسیدم. سلیمان یک عکاس بود. دوربین را از گل ِ گردنش درنمیآورد و تپ و تپ از مهری عکس میگرفت. ریش داشت و موهاش را کوتاه نگاه داشته بود. یک خانه در شهرک ِ غرب داشت. خودش همه چیشس را درست کرده بود. همان موقع از نمایشگاه ی عکسش که مشترکاً با افراسیاب برگزار کرده بود میآمدند. این افراسیاب را میشناختم، پدرش نویسندهی سینمایی بود. اسم ِ نمایشگاه بود پیرمردهای شهر ِ من. توش از پیرمردها عکسهایی را نمایش داده بودند. در حال ِ شطرنجبازی کردن در پارک. پیاده راه رفتن با عصا. و مردن ی روی تخت ی بیمارستان. و خندیدن در آسایشگاه ی کهریزک. در اخر نمایشگاه میخواسته بگوید که اینهمه پیرمرد در شهر هستند که کسی آنها را ندیده . بله. گلناز یک شال ِ بنفش داشت و یک سیگار ِ بهمن کوچیک دستش بود. سیگارهاش را توی جعبه سیگار نگه میداشت. روی جعبه سیگار نوشته بود وید کیپس می الایو. همین. میگفتند که گلناز یک صدای خیلی خوبی دارد. حتی بعداً من از موبایل ِ جواد صداش را شنفتم توش آهنگ ِ تب ِ الویس پریسلی را خوانده بود. با همین جلیل و جواد. یکی گیتار آکستیک میزد و دیگری پرکاشن. شروع ِ ریزش ِ موی من بود. کم کم یک شیارهایی خودشان را از فرق ِ سرم میرساندند به رستنگاه. مثل ِ خورشید.
جلیل برگشت گفت موات داه میریزه و من گفتم خودم میدانم. چون واقعاً هم خودم میدانستم. بعد جلیل پا شد رفت و از صاحب کافه که با زنش آنجا را اداره میکردند برام لیموناد گرفت. گفتم میل ندارم. آبلیمو بود و یخ. اما به هر حال خوردم که در بحثها کمتر شرکت کنم، و احیاناً پای این بحثها به موهام باز نشود. من هی به کلهی جلیل نگاه کردم. و هیچ مویی ازش تا به حال گویا نریخته بود. اما دماغ بزرگ و گهی داشت. وقتی چای میخورد دوست داشتم بگم غرق نشی، اما نگفتم. نمیشد راجع به دماغش اظهار نظر کنم. چون مردم مسئول ِ بزرگی ِ دماغ خودشان نیستند، نمیشود این را بهشان گفت، در حالی که مردم مسئول ِ ریخته شدن موهایشان هستند و باید هر وقت میتوانید این را بهشان بگویید. پای من یک کتانی آلاستار ِ کهنه بود و جلیل یک کلارکز ِ مشکی ِ بور شده پوشیده بود. بله همین را پوشیده بود. مهری لبخند داشت و انگار دوست داشت این لبخند را برای همیشه حفظ کند. جواد خیلی چاق بود. و درست سر ِ میز ننشسته بودم، چون جای تنگ و تونگی بود که نمیشد راحت بنشینی. جواد بی کار بود و فقط میآمد آنجتا مینشست و یک خانه مجردی توی کاجآبادی ِ جردن هم داشت. و این را چرا گفت؟ به هر حال من به مهری ندا دادم پا شیم برویم. شاید به خاطر این که کفش ِ من یک زمانی سفید بوده و الان شبیه یک کفش خاکستری بود. و کفشها اعتماد به نفس ِ آدمیزاد میباشند. مهری هم ندا داد که چرا؟ من ندا دادم چون حال نمیکنم با این آدمها. بعد مهری ندا داد که یه کم دیگه. بعد هی به هم نداهای مختلف دادیم. من یکهو گفتم، مهری بریم دیر شد. گفت کجا؟ بعد هم بقیه پرسیدند کجا؟ من هم گفتم ما با هم قهر بودیم. میخواهیم شام بریم بیرون. و همه گفتند بابا ایول. چهقدر روشنفکرانه قهر میکنین و فلان. بعد من گفتم ما داریم میریم گاندی. که جلیل گفت من تا گاندی با شما میام.
جلیل گفت که گیتار میزند. گفت که داییش گیتار میزده. اما چی میزده؟ به من نگو دوست دارم از داریوش را میزده. و فازش کلاً دهه پنجاه ایران بوده. وقاتی او رفته گیتار الکتریک گرفته، در مهمانیها داییش مجبورش میکرده که گیتار الکتریکش را بیاورد و برای داریوش خوانی او را همراهی کند. جلیل عشق ِ اسمیتز و آیرون میدن و چند تا گروه که لا اقل با هم سنخیتی نداشتند را داشت. جلیل میگفت همین چند وقت ِ پیش باز داییش جلوی همه او را مجبور کرده تا برود گیتارش را بیاورد. او هم آورده. اما این بار جلیل چیزی را میشنود که زندگیاش را تکان میدهد. داییش یک آهنگی از داریوش را میخواند که او را میترکاند و ولو میشود روی زمین جوری که همه میآیند میگویند چت شد تو؟ چت شد تو؟ اسم ِ آهنگ بوده یادمه بچه بودیم. از من پرسید آیا این آهنگ را دارم؟ من این آهنگ را داشتم. او در تمام طول ِ راه گریه کرد. بعد ما میخواستیم در گاندی بریم پیتزا بخوریم. اما چون جلیل به خاطر یادمه بچه بودیم، ریده بود زیرش همراه ما امد. و مهرانگیز ِ بیشعور کنندهی این کار بود. بعد توی رستوران از من قلم و کاغذ خواست. جلیل درس نخوانده بود. منظور دانشگاه رفتن. روی کاغذ نوشت
ای خوشی ِ همیشه و هنوز
ای دختر ِ زمستان و تموز
بر من ببار مرا بسوز
من گفتم، با من بگوز با من بگوز
اما مهرانگیز بد مرا نگاه کرذد و جلیل فقط لبخندی زد، که یعنی میخوای بهت بخندم؟ بیا اینم خنده. و بعد خودش بیت ِ شعرش را اینجور کامل کرد: لب ِ گه ِ مرا با آن انگشتان ِ سفیدت که بلندن، مثل ِ ایفل، بدوز، بدوز ، بدوز.
بعد میدانید چه شد؟ این را زیر زمینی ضبط کرد. و بعد هم کارش گرفت و همهی زنهای دنیا عاشقش شدند، منجمله زن ِ من.