جغدِمادرزاد


سال ِ چهل و دو
ژانویه 10, 2011, 10:29 ب.ظ.
Filed under: Uncategorized

خیلی سال پیش‌ها، همه خانه‌ی جلیل بودیم. رفت گیتارش را آورد. بالای سوراخ ِ گیتار، رنگ ِ گیتار ریخته بود. پانزده شانزده نفر بودیم، ده نفری رفته بودیم تئاتر و بعد پنج نفر  شش نفر به ما اضافه شده بودند، زمستان بود و مهرانگیز می‌چسبید بهم تا عرق کنم و بگویم عزیزم پختم برو اون‌ور. و او بگوید عن. خانه‌ی جلیل بودیم، گیتارش را آورده بود خودنمایی کند سنده‌میرزا. اول یک آهنگ از بیتلز خواند. راکی رکون. راکی رکون یک پسری بود در داکوتا که دوست ِ دخترش می‌گذارد با یک مرد دیگری می‌رود. راکی تصمیم می‌گیرد که انتقامش را از مرتیکه بگیرد بنابراین آن‌ها را تغقیب می‌کند و به شهر می‌رود. آن‌جا با مرده روبه‌رو می‌شود. اما مرده زودتر ماشه را می‌کشد و راکی ولو می‌شود، راکی به گا می‌رود. ذکتری که بوی جین می‌داده به راکی می‌گوید ممکن بوده اجلش را ببیند و راکی می‌گوید بی‌خیال دُکی، بی‌خیال، در ادامه راکی رو به خواندن انجیل می‌آورد یا چیزی مثل این.

بعد فیروزه که یک دختره‌ای بود در آن اکیپ گفت از خودت یه چیزی بخون بابا. فیروزه دوست ِ دختر ِ قدیمی جلیل بود. قبلش با یک پسره‌ی آشوری توی همان اکیپ به اسم دمیل دوست بود. دمیل دوست ِ صمیمی ِ جلیل بود. وقتی فیروزه و دمیل سر جنده‌ بازی‌های دمیل تمام کردند، جلیل پا می‌شود می‌رود به دمیل میگوید که همیشه دوست داشته با فیروزه باشد، و فلان. دمیل می‌گوید براش اهمیت ندارد. بله این شبیه کاری است که مجاهدین خلق می‌کردند. لا اقل من یاد آن‌ها می‌افتم. این از داستان جلیل، دمیل، فیروزه‌ی اویل. فیروزه گفت که جلیل یکی از خودش بخواند. جلیل هم خواند:

من ِ بی‌تاب

من ِ بی‌خواب

تن ِ تو تاپ

نور ِ مهتاب

بدن ِ تو نرم و شیرین

دخی تی‌تاپ

دخی تی‌تاپ

 

این ها را بی‌که لبخندی بزند می‌خواند. اما ماها-من هم جزوشان بودم- ریسه می‌رفتیم. فیروزه آن روز را با  دوست پسر ِ تازه‌اش از همین  اکیپ یعنی علی همراه بود. فیروزه به علی گفت باحال نیست؟ و علی هم گفت که چرا. و مهرانگیز؟ مهرانگیز چیزی نمی‌گفت مثل مادری که هنر پسرش را تحسین کند با لب‌های بهم فشرده‌اش به من گفت تو هم دست بزن. من هم دست زدم. وسط میز یک بطر عرق گذاشته بودند. رفتم لیوانم را تا نیمه پر کنم گوشم تیز شد، داشت یک چیز ِ دیگری می‌خواند:

آخ که از عشق ِ تو ، بی مو شدم کچلّم

آخ که این عرشه‌ام لخت شده بی‌دکلّم

آخ که رسوا شدم حمله کن به بغلّم

آخ‌آخ پا شدم بلند شدش دکلّم

 

بعد بحثی در افتاد که دوست داشتم برم خودم را در مستراح حبس کنم. این که کچل‌ها خوش شانسند. آیا این که موهای یک نفر بریزد و همه به جای این‌که در چشمشان نگاه کنند به کله‌شان نگاه کنند و همه به سر آدم دست بزنند و ریخت آدم بهم بریزد و دگرگون شود خوش شانسی است؟ یا من اشتباه می‌کنم؟ مثالشان من بودم که مهرانگیز را به چنگ آورده بودم. فبروزه این‌طور می‌گفت من لبخند زدم. اما به این فکر می‌کردم که این مجلس شبیه سال اول دانشگاهمان است. آن‌جا هم موهای من، عامل توجه بودند. همه دوست داشتند بداننند چه کار کرده‌ام که موهام ریخته. آیا خیلی خودارضایی می‌کردم؟ آیا رژیم غذاییم بد بوده؟ مشکل بهداشتی داشتم؟ پدرم کچل بوده یا داییم؟ ماینوکسیدیل می‌دانم چیست؟ بله. اما جلیل می‌گفت کچل‌ها بهترین آدم‌هایی هستند که او ملاقات کرده، و گاندی هم کچل بوده. این‌ها کلمات آن ملعون ِ موذی هستند که به خاطر اشعار بی و سر و تهش اصلاً این بحث آغاز شد. فیروزه گفت خودت بگو. از من پرسید. گفت شانس آوردی یا نیاوردی؟ خوشگل ترین دختر تهرونو تور زدی. مهرانگیز دستم را فشار می‌داد. تو ماشین موقع برگشتن، بهش گفتم من دیگر جایی که جلیل باشد نمی‌آم، جایی که فیروزه باشد هم که همین‌طور. و اضافه کرم گه‌لوله‌ی لکّاته.  مهرانگیز گفت کله‌ات هیچ ایرادی نداره، به این خوبی، دستش روی سرم بود کله‌ام رو کشیدم به سمت چپ دستش رفت کنار و گفت چته؟ گفتم چی؟ گفتم ناراحتم.