Filed under: Uncategorized
خیلی سال پیشها، همه خانهی جلیل بودیم. رفت گیتارش را آورد. بالای سوراخ ِ گیتار، رنگ ِ گیتار ریخته بود. پانزده شانزده نفر بودیم، ده نفری رفته بودیم تئاتر و بعد پنج نفر شش نفر به ما اضافه شده بودند، زمستان بود و مهرانگیز میچسبید بهم تا عرق کنم و بگویم عزیزم پختم برو اونور. و او بگوید عن. خانهی جلیل بودیم، گیتارش را آورده بود خودنمایی کند سندهمیرزا. اول یک آهنگ از بیتلز خواند. راکی رکون. راکی رکون یک پسری بود در داکوتا که دوست ِ دخترش میگذارد با یک مرد دیگری میرود. راکی تصمیم میگیرد که انتقامش را از مرتیکه بگیرد بنابراین آنها را تغقیب میکند و به شهر میرود. آنجا با مرده روبهرو میشود. اما مرده زودتر ماشه را میکشد و راکی ولو میشود، راکی به گا میرود. ذکتری که بوی جین میداده به راکی میگوید ممکن بوده اجلش را ببیند و راکی میگوید بیخیال دُکی، بیخیال، در ادامه راکی رو به خواندن انجیل میآورد یا چیزی مثل این.
بعد فیروزه که یک دخترهای بود در آن اکیپ گفت از خودت یه چیزی بخون بابا. فیروزه دوست ِ دختر ِ قدیمی جلیل بود. قبلش با یک پسرهی آشوری توی همان اکیپ به اسم دمیل دوست بود. دمیل دوست ِ صمیمی ِ جلیل بود. وقتی فیروزه و دمیل سر جنده بازیهای دمیل تمام کردند، جلیل پا میشود میرود به دمیل میگوید که همیشه دوست داشته با فیروزه باشد، و فلان. دمیل میگوید براش اهمیت ندارد. بله این شبیه کاری است که مجاهدین خلق میکردند. لا اقل من یاد آنها میافتم. این از داستان جلیل، دمیل، فیروزهی اویل. فیروزه گفت که جلیل یکی از خودش بخواند. جلیل هم خواند:
من ِ بیتاب
من ِ بیخواب
تن ِ تو تاپ
نور ِ مهتاب
بدن ِ تو نرم و شیرین
دخی تیتاپ
دخی تیتاپ
این ها را بیکه لبخندی بزند میخواند. اما ماها-من هم جزوشان بودم- ریسه میرفتیم. فیروزه آن روز را با دوست پسر ِ تازهاش از همین اکیپ یعنی علی همراه بود. فیروزه به علی گفت باحال نیست؟ و علی هم گفت که چرا. و مهرانگیز؟ مهرانگیز چیزی نمیگفت مثل مادری که هنر پسرش را تحسین کند با لبهای بهم فشردهاش به من گفت تو هم دست بزن. من هم دست زدم. وسط میز یک بطر عرق گذاشته بودند. رفتم لیوانم را تا نیمه پر کنم گوشم تیز شد، داشت یک چیز ِ دیگری میخواند:
آخ که از عشق ِ تو ، بی مو شدم کچلّم
آخ که این عرشهام لخت شده بیدکلّم
آخ که رسوا شدم حمله کن به بغلّم
آخآخ پا شدم بلند شدش دکلّم
بعد بحثی در افتاد که دوست داشتم برم خودم را در مستراح حبس کنم. این که کچلها خوش شانسند. آیا این که موهای یک نفر بریزد و همه به جای اینکه در چشمشان نگاه کنند به کلهشان نگاه کنند و همه به سر آدم دست بزنند و ریخت آدم بهم بریزد و دگرگون شود خوش شانسی است؟ یا من اشتباه میکنم؟ مثالشان من بودم که مهرانگیز را به چنگ آورده بودم. فبروزه اینطور میگفت من لبخند زدم. اما به این فکر میکردم که این مجلس شبیه سال اول دانشگاهمان است. آنجا هم موهای من، عامل توجه بودند. همه دوست داشتند بداننند چه کار کردهام که موهام ریخته. آیا خیلی خودارضایی میکردم؟ آیا رژیم غذاییم بد بوده؟ مشکل بهداشتی داشتم؟ پدرم کچل بوده یا داییم؟ ماینوکسیدیل میدانم چیست؟ بله. اما جلیل میگفت کچلها بهترین آدمهایی هستند که او ملاقات کرده، و گاندی هم کچل بوده. اینها کلمات آن ملعون ِ موذی هستند که به خاطر اشعار بی و سر و تهش اصلاً این بحث آغاز شد. فیروزه گفت خودت بگو. از من پرسید. گفت شانس آوردی یا نیاوردی؟ خوشگل ترین دختر تهرونو تور زدی. مهرانگیز دستم را فشار میداد. تو ماشین موقع برگشتن، بهش گفتم من دیگر جایی که جلیل باشد نمیآم، جایی که فیروزه باشد هم که همینطور. و اضافه کرم گهلولهی لکّاته. مهرانگیز گفت کلهات هیچ ایرادی نداره، به این خوبی، دستش روی سرم بود کلهام رو کشیدم به سمت چپ دستش رفت کنار و گفت چته؟ گفتم چی؟ گفتم ناراحتم.
Filed under: Uncategorized
جلیل، که زنم، کسی که مادر ِ بچهام بود را از من قاپیده، چهار سال از من و دو سال از زنم کوچکتر است. ما همدیگر را دو قرن است که میشناسیم. البته من از طریق ِ مهری باهاش آشنا شدم. یک روز از طریق ِ تلفن با مهری بعد از یک دوره قهر ِ پنج ماهه آشتی کردیم. همان موقع درتلفن مرا بوسید و گفت که بیا ببینمت. من هم گفتم کجایی؟ گفت در یک کافه با چند تا دوست است. گفت کافه پیاده رو. که آنموقعها چسبیده بود به نایب ِ ساعی ِ فعلی. در یکی از پاساژها بود. پا شدم رفتم. دیدم سه تا پسر و یک دختری پیش مهری نشستهاند. اسم ِ یکی سلیمان بود، اسم ِ یکی جواد بود. اسم دختره گلناز بود. کسی که کنار دست ِ مهری نشسته بود، جلیل بود. پرسیدم که جلیل و جواد با هم برادرند؟ نبودند. اما چون این اسمها یکجوری بودند من این را پرسیدم. سلیمان یک عکاس بود. دوربین را از گل ِ گردنش درنمیآورد و تپ و تپ از مهری عکس میگرفت. ریش داشت و موهاش را کوتاه نگاه داشته بود. یک خانه در شهرک ِ غرب داشت. خودش همه چیشس را درست کرده بود. همان موقع از نمایشگاه ی عکسش که مشترکاً با افراسیاب برگزار کرده بود میآمدند. این افراسیاب را میشناختم، پدرش نویسندهی سینمایی بود. اسم ِ نمایشگاه بود پیرمردهای شهر ِ من. توش از پیرمردها عکسهایی را نمایش داده بودند. در حال ِ شطرنجبازی کردن در پارک. پیاده راه رفتن با عصا. و مردن ی روی تخت ی بیمارستان. و خندیدن در آسایشگاه ی کهریزک. در اخر نمایشگاه میخواسته بگوید که اینهمه پیرمرد در شهر هستند که کسی آنها را ندیده . بله. گلناز یک شال ِ بنفش داشت و یک سیگار ِ بهمن کوچیک دستش بود. سیگارهاش را توی جعبه سیگار نگه میداشت. روی جعبه سیگار نوشته بود وید کیپس می الایو. همین. میگفتند که گلناز یک صدای خیلی خوبی دارد. حتی بعداً من از موبایل ِ جواد صداش را شنفتم توش آهنگ ِ تب ِ الویس پریسلی را خوانده بود. با همین جلیل و جواد. یکی گیتار آکستیک میزد و دیگری پرکاشن. شروع ِ ریزش ِ موی من بود. کم کم یک شیارهایی خودشان را از فرق ِ سرم میرساندند به رستنگاه. مثل ِ خورشید.
جلیل برگشت گفت موات داه میریزه و من گفتم خودم میدانم. چون واقعاً هم خودم میدانستم. بعد جلیل پا شد رفت و از صاحب کافه که با زنش آنجا را اداره میکردند برام لیموناد گرفت. گفتم میل ندارم. آبلیمو بود و یخ. اما به هر حال خوردم که در بحثها کمتر شرکت کنم، و احیاناً پای این بحثها به موهام باز نشود. من هی به کلهی جلیل نگاه کردم. و هیچ مویی ازش تا به حال گویا نریخته بود. اما دماغ بزرگ و گهی داشت. وقتی چای میخورد دوست داشتم بگم غرق نشی، اما نگفتم. نمیشد راجع به دماغش اظهار نظر کنم. چون مردم مسئول ِ بزرگی ِ دماغ خودشان نیستند، نمیشود این را بهشان گفت، در حالی که مردم مسئول ِ ریخته شدن موهایشان هستند و باید هر وقت میتوانید این را بهشان بگویید. پای من یک کتانی آلاستار ِ کهنه بود و جلیل یک کلارکز ِ مشکی ِ بور شده پوشیده بود. بله همین را پوشیده بود. مهری لبخند داشت و انگار دوست داشت این لبخند را برای همیشه حفظ کند. جواد خیلی چاق بود. و درست سر ِ میز ننشسته بودم، چون جای تنگ و تونگی بود که نمیشد راحت بنشینی. جواد بی کار بود و فقط میآمد آنجتا مینشست و یک خانه مجردی توی کاجآبادی ِ جردن هم داشت. و این را چرا گفت؟ به هر حال من به مهری ندا دادم پا شیم برویم. شاید به خاطر این که کفش ِ من یک زمانی سفید بوده و الان شبیه یک کفش خاکستری بود. و کفشها اعتماد به نفس ِ آدمیزاد میباشند. مهری هم ندا داد که چرا؟ من ندا دادم چون حال نمیکنم با این آدمها. بعد مهری ندا داد که یه کم دیگه. بعد هی به هم نداهای مختلف دادیم. من یکهو گفتم، مهری بریم دیر شد. گفت کجا؟ بعد هم بقیه پرسیدند کجا؟ من هم گفتم ما با هم قهر بودیم. میخواهیم شام بریم بیرون. و همه گفتند بابا ایول. چهقدر روشنفکرانه قهر میکنین و فلان. بعد من گفتم ما داریم میریم گاندی. که جلیل گفت من تا گاندی با شما میام.
جلیل گفت که گیتار میزند. گفت که داییش گیتار میزده. اما چی میزده؟ به من نگو دوست دارم از داریوش را میزده. و فازش کلاً دهه پنجاه ایران بوده. وقاتی او رفته گیتار الکتریک گرفته، در مهمانیها داییش مجبورش میکرده که گیتار الکتریکش را بیاورد و برای داریوش خوانی او را همراهی کند. جلیل عشق ِ اسمیتز و آیرون میدن و چند تا گروه که لا اقل با هم سنخیتی نداشتند را داشت. جلیل میگفت همین چند وقت ِ پیش باز داییش جلوی همه او را مجبور کرده تا برود گیتارش را بیاورد. او هم آورده. اما این بار جلیل چیزی را میشنود که زندگیاش را تکان میدهد. داییش یک آهنگی از داریوش را میخواند که او را میترکاند و ولو میشود روی زمین جوری که همه میآیند میگویند چت شد تو؟ چت شد تو؟ اسم ِ آهنگ بوده یادمه بچه بودیم. از من پرسید آیا این آهنگ را دارم؟ من این آهنگ را داشتم. او در تمام طول ِ راه گریه کرد. بعد ما میخواستیم در گاندی بریم پیتزا بخوریم. اما چون جلیل به خاطر یادمه بچه بودیم، ریده بود زیرش همراه ما امد. و مهرانگیز ِ بیشعور کنندهی این کار بود. بعد توی رستوران از من قلم و کاغذ خواست. جلیل درس نخوانده بود. منظور دانشگاه رفتن. روی کاغذ نوشت
ای خوشی ِ همیشه و هنوز
ای دختر ِ زمستان و تموز
بر من ببار مرا بسوز
من گفتم، با من بگوز با من بگوز
اما مهرانگیز بد مرا نگاه کرذد و جلیل فقط لبخندی زد، که یعنی میخوای بهت بخندم؟ بیا اینم خنده. و بعد خودش بیت ِ شعرش را اینجور کامل کرد: لب ِ گه ِ مرا با آن انگشتان ِ سفیدت که بلندن، مثل ِ ایفل، بدوز، بدوز ، بدوز.
بعد میدانید چه شد؟ این را زیر زمینی ضبط کرد. و بعد هم کارش گرفت و همهی زنهای دنیا عاشقش شدند، منجمله زن ِ من.
Filed under: Uncategorized
اولین بار که من و مهرانگیز هم را دریافتیم، هیچ رمانتیک و اینها نبود. جایمان سفت، بددست و تنگ و تاریک بود. اولین بار هرکداممان بود. با بدن ِ هم آشنا نبودیم. ممکن بود یکی ما را ببیند.ممکن بود مهرانگیز حامله شود. موقع بوسیدن خندهمان میگرفت. برعکس ِ فیلمها. صدای لبها و دندانها میآمد. انگار یگی داشت چایی هورت میکشید. در فیلمها اینهمه خیسی و گشادی پیدا نیست. ما در ماشین پدرم این کار را میکردیم. یک جیپ ِ آهوی سرمهای بود. از پهلوی میرفتم بالا تا مهری را برسانم. و ما کمی مشغول بودیم. من کمی ملنگ بودم و مهری مطمئناً ملنگ نبود چون مشروب که نمیخورد اما مثل یک ملنگ رفتار میکرد. برای همین برای اینکه بهتر و بشتر ببوسیم من یکی از کوچههای رو به جردن را رفتم تو و بعد رفتم توی اولین بن بست تاریکی که دیدم. اما به جای اینکه بهتر و بیشتر ببوسیم، بیشتر و بهتر هم را دریافتیم.فهمیدم زنها ممکن است یکهو الکی بزنند زیر ِ داد و هوار. هی میگفتم چی شد؟ درد اومد؟ میگفت نه. پدرم در آمد. چند بار سرم خورد به سقف. از ترس داد های مهری. تازه ماشین ِ ما بزرگ بود. تمام زانوی ِ مهرانگیز کبود شد، چون میخورد به دنده. ده بار برگشت گفت الان یکی میآد و ده بار هم داد زد که آخ و من گفتم چی شد؟ چی شد؟ و گفت هیچی، آروم. و من فکر میکردم نکند درد میکشد یا همچو چیزی. بعد یک هفته، دو هفته، سه هفته شد و مهری پریود نشد. و همین باعث شد که من به نظرش عمله و حمال بیایم. خوب شناختمت. ینی من چرا باید با توی حمال اولین بار در زندگیم میخوابیدم. اگر بچه ای در کار میبود این بچهی من نبود، بچه ی آن آخرین استکان ویسکیای بود که خوردم. دکترها بهش گفتند این طبیعی است. دکترها میگفتند ممکن است کمی اختلال در تایم پریود به وجود بیاید که طبیعی است. اما دکترها نمیدیدند که مهری مریض شده یا اشتهاش متغیر شده یا هی میخوابد. به این چیزهاکه من میدیدم و دکترها نه، در روانشناسی میگویند خطای همزمانی.
به کارامچا گفتم از کاندوم استفاده میکنید؟ و قبل اینکه جوابم را بدهد سارا از اتاق دویید بیرون و بهم گفت که شورش را در آوردهام. گفتم خواب نبودی مگه؟ و او باز گفت که شورش را در آوردهام و حالش از این زندگی ِ گند و گه بهم میخورد.
Filed under: Uncategorized
صبح که شد دیدم کارامچا دقیقاً گرفته من ازش چی میخوام. برای همین بود که بهش گفتم صبحت به خیر. گفت صوب به کِر. بعد چایی ریختم. نشستم رو به روش. نگاه کردم بهش. به کلهش علیالخصوص. گفتم کارامچا فارسی میفهمی؟ گفت فارسی میفعمم. اما انگلیش بهتر هم میفعمم. گفتم من انگلیشم خیلی قوی نیست. سارا هنوز خواب است؟ کارامچا روی کاناپه میخوابد. یعنی دخترم هنوز آنقدر رُک نشده که ببردش با خودش تو اتاق. گفت کوب ِ کوب. گفتم پدر مادرت چه کار میکنند؟ گفت پدرش مهندس ِ مخابرات است، البته الان بازنشسته شده، اما خب هنوز هم مهندس است و برای یک شرکت ِ خصوصی کار میکند. گفتم عجب. گفتم هیچ فکرش را نمیکردم. گفت مادرش هم… گفتم لابد مادرت هم معلم است، گفت نه مادرش مامور کنترل کیفیت نایکی است. کارامچا مگر تو در دوبی کارگری نمیکردی؟ نه، کارامچا در دوبی در کنن کار میکرده. خودش هم فارغالتحصیل مهندسی ِ صوت از یک دانشگاه در پمپی است. همان بمبئی. گفتم باریکللا. چرا کنن پس؟ گفت چون موزیک هندی مافیا دارد، وارد شدن به آن سخت است. در ثانی او کمی سلیقهاش متفاوت است. گفتم مثلاً چی دوست دارد؟ گفت مثلاً فولکلور ِ شرق ِ دور. بسم الله. چاییم را خوردم. لب ِ لیوانم پنیری شده بود. گفتم چرا انقدر پنیر میخوری که خندید. دیدم از چهار دندان جلو، آخری سمت ِ چپ افتاده. گفتم اهل ِ دعوایی؟ اهل ِ دعوا نبود اما خوب کتک میخورد. چیزی که تعریف کرد باشد برای بعد. گفت با مشت زده توی صورت ِ یکی. یارو هم با آرنج کوبیده توی دندان ِ او. گفتم ازت بُرده. گفت نه. بقیه اش باشد برای بعد. این من را یاد ِ چی انداخت؟
یاد ِ خودم و مهرانگیز میافتم. یاد ِ مصطفی بهرامی میافتم. مصطفی بهرامی نقاش است. تا به حال با هر زنی که دیده البته جز خوار مادرش، خوابیده. استاد پرترههای نود میکشیدند. و خواستند مهرانگیز را هم بکشند. مهری توی این اکیپها بود از همان اول ِ بسمالله. هر جا میرفتیم موی پسرها روی هوا بود، مویدخترها کوتاه ِ کوتاه بود. که البته من خوشم میآمد. موی خودش هم کوتاه ِ کوتاه بود. مهرانگیز گفت جغدی ِ من، تو هم بیا جفتمون رو میکشه. من هم گفتم باشه. بعد وقتی رفتیم آنجا، قضیه اینطوری نبود. یعنی استاد به من گفت بنشینم. گفت برای چی باید یک مرد را بکشد؟ من هم به گیز گفتم بیا بریم. به مهرانگیز میگفتم گیز، گیزی، انگیز ، بعضیوقت ها. بعد بهرامی برگشت گفت همهمردای ایرانی همینجورن ها، همهشون. من گفتم شما کجایی هستین مگه؟ گفت جوون تو چهقدر گستاخی. مهرانگیز یکهو زد زیر ِ گریه، گفت آب روش را میبرم و فلان. البته من درست یبادم نیست چی شد. به هر حال من عصبی بودم و دستهام را مثل روانیها توی هوا تکان میدادم بهرامی هم میخندید. گفت برم و بگذارم کارش را بکند. من هم رفتم خواباندم توی گوشش. او هم یقهام را گرفت ، بلندم کرد و بهم گفت حیوان.
بعد مهرانگیز را دو ماه ندیدم، او بهش میگفت کات. من میگفتم به تخمم. هم کتک خوردم، هم دوست ِ دخترم میریند بهم. به درک.
Filed under: Uncategorized
رفتم توی مغازهی اکبرآقا. اکبر آقا دو تا پنیر چوپان بهم بدین. روی یکیش نوشتم کِی. روی یکیش هم هیچی ننوشتم. توی خونه گفتم کارامچا ایت دیس. اون گفت ایت وات؟ گفتم دیس چیز ویت کِی آن ایت. بعد اون گفت وات؟ منم گفتم وات بی وات. بعد تا تونستم به سارا اخم کردم. معنی داره؟ هی میشینه پنیر میخوره. تشنهت نمیشه آخه؟
Filed under: Uncategorized
اصلاً این چزها را نوشتن چه فایده دارد؟ مهرانگیز طلاقش را گرفت ورفت پی ِ کارش با آن مرتیکهی بیپدرمادر ِ بی همه چیز. البته. من نمیدانم او آنجاست یا نیست. یا قرار است باشد. یا هر فکر ِ مزخرف ِ دیگری که باعث شود به اگزاسپام پناه ببرم. دیگر خیلی به همه چیز دارم فکر میکنم. حس میکنم دیگر هیچی ندارم تا براش بجنگم. البته من که جنگجوی قابلی نیستم، من جنگجوی ناقابلم. با اینکه رابطهی من و مهرانگیز این اواخر حتی رنگ ِ صبح به خیر گفتن را به خود نمیدید چه برسد به رختخواب، اما برای همان رابطهی بوگرفته دلم تنگ شده. یعنی صبح که بیدار میشم با یکی باید داد و هوار کنم، و کارامچا و سارا زود وا میدهند و میروند تو اتاق. حالا باید بنشینم کتابهام را تمام کنم یکی دانشگاهی و آن یکی یک سری داستان کوتاه که هیچکس حاضر نیست چاپش کند. چون به نظرشان داستانهای من داستان نیستند، اتوبیوگرافیاند. مثلاً چشمه گفت اینجوری کار نمیکنند. چقدر از آن فروشگاهشان بدم میآید، دوست دارم یکروز آتیشش بزنم. و بعد هم حبسش را بکشم. نیلوفر گفت کلاً ایرانی کار نمیکنند ، البته فعلاً. راستش من دوست دارم کتابم خوانده شود. به همه جا سر زدم، همهی ماهیها، ققنوسها، جانواران را رفتم. اگر یک دختر ِ جوان بودم. میدانستم چه کار کنم. یا اگر یک بازیگر بودم. یا اگر عکاس بودم. یا اگر روزنامهچی بودم. یا اگر هر گهی جز این بودم. من یک مردم که موهاش را زود از دست داده و معتمد به نفس نیست. مردی هستم که ممکن است کارش را از دست بدهد. اقساط این ماه را پرداخت نکرده. ممکن است خانهی یوسف آبادش را بفروشد. آن هم در این وضعیت ِ زمین و خانه. چهقدر گهمال است وضعیت. دیگر ناشرها گول ِ کلارکز و شلوار کبریتی را نمیخورند. گول ِ این عینکها را هم. مثلاً همین مهرانگیز خیلی کانال دارد. اما من دیگر با مهرانگیز هم نیستم که از کانالهاش استفاده کنم. مثلا من میتوانستم آشنای پرستو پرویزی باشم. یا میشد پسر دایی ِ صادق جعفری باشم و قضیه تمام شده باشد. رفتم سفرهآب ِ خودمان، جایی که لازم نیست درش آشنای کسی باشم، گفت باید صبر کنیم قبلیهایتان تمام شوند، انبار پر است. دلیلش این است که سفرهآب با پخشیها کار نمیکند، خودش پخش میکند. خب همهاش وامانده میشود. آن کتاب دانشگاهیه راجع به برندهای تجاری است. عمدهی کتاب راجع به کوکا کولا و پپسی است اما. چون این دو تا با هم رقیب بودند. من خودم طرفدار ِ پپسی هستم. اما در رابطهای که با زنم و رفیقش-دوس پسرش، بهتر بگم- داشتیم ، من کوکا کولا بودم. قدیمی تر. قوی تر. بابای بچه. قرمز. جلیل پپسی بود. جدید تر. جوانپسند تر. شکننده تر. آبی. همین شکنندگی بعضی وقتها نقطهی قوت است. شکنندگی یک خصیصهی انسانی است. زنها عاشق کرگدنها نمیشوند. البته ، من الان خیلی شکنندهام. مثل ِ چوب ِ بستنی چوبی. زنها عاشق چوب ِ بستنی چوبی هم نمیشوند. چون شکنندگی در چوب ِ بستنی چوبی بیشتر از آن که خصیصهی انسانی باشد جزو خواص چوببستنی است. حس میکنم برام مهم نیست که دخترم با یک هندی میخوابد. این خیلی بد است. چه جور آدمی براش مهم نیست که دخترش با یک هندی میخوابد؟ جواب: مردی که زنش گذاشته رفته با جلیل. اگر مهرانگیز با جلیل نرفته باشد چی؟ شاید من فقط دارم بدبینی میکنم. همین کارامچا چی میگفت؟ میگفت لبخند هم میزنید؟ کارامچا بیاید با سرش بازی کند. چون دختر ِ کارامچا نیست که با یک هندی میخوابد، دانشگاهی که کارامچا در آن درس میدهد او را به لاسُر بودن متهم نکرده و حراست برایش نامهی یا گم شوید یا کم لاس بزنید نفرستاده، شاگردان ِ کارامچا نیستند که او را یول برینر صدا بزنند، چون هیچ کس نیست سیگارهای کارامچا را بخورد، زن ِ کارامچا نگذاشته برود با جلیل، دختر ِ کارامچا با یک هندی نمیخوابد، این کارامچا نیست که توالت فرنگیاش را با یک غریبهی هندی قسمت کرده. کارامچا موهای پری دارد. پُر ِ پُر. پس کارامچا نمیداند ماینوکسیدیل در جوانی در دورهی کمیابی دارو، در پونزده سال ِ پیش چیست. کارامچا از صبح مینشیند توی آشپزخانه سیگار میکشد. سیگارهای من را. به سارا گفتم این که نشد کار. سارا هم هیچی نگفت. همهی پنیرها را هم میخورد. کلاغ هم این همه پنیر خوردن دلش را میزند. سارا ناراحت میشود. برای آن هندی ناراحت میشوی؟ بابا خیلی بدی. قرار است بابا ها بد باشند نا ماما ها. به کارامچا میگم روی پنیرت نان هم میمالی؟ میخندد. خوب فلرسی را میفهمد. تخم ِ سگ. مگر فارسی را از کی یاد گرفته جز سارا. تخم ِ سگ. یکبار داشت مرا دلداری میداد که آقا جان، شما هنوز جوانید، جذابید فلانید، این همه زن. صحبت ِ من ، زنها نیستند. صحبت من حتی مهرانگیز هم نیست. من هم مثل دلقک ِ عقاید ِ یک دلقک نیستم. مهرانگیز هم ماری نیست. او هم این ها را فارسی نگفت. آن روز از دادگاه رفتم خانه. دیدم این دو تا چپیدهاند توی هم و دارند فیلم میبینند از آن روز همین یادم هست. گفتم چه فیلمی است، شعله؟ هیچی نگفتند بهم.
Filed under: Uncategorized
تصمیم ندارم به مهرانگیز فکر کنم و سر درد بگیرم. بنا براین به پر و پای سارا میپیچم. خودش باعث میشود. هی مینشیند روی پای آن الاغ. گفتم این کارهاتان را بگذارید برای رختخواب. روشنفکری؟ حدی دارد. من روشنفکر نیستم. یعنی انقدر روشنفکر بودم که زنم از چنگم در آمده. معلوم نیست کجاست، چه میکند یا چی. با این کلهام خیلی با هوش به نظر میرسم. اما واقعیت این است که من خیلی برای هر کاری زحمت کشیدم. هوش برای من نقش بال برای یک گربه را ایفا میکند. برای اینکه در دانشگاه درس بدهم. کجاها رفتم. چه کَس هایی دیدم. چه قدر درس خواندم. چقدر خایه مالاندم. برای اینکه به مهری برسم. خانوادهاش مذهبی بودند. رفتم نماز یاد گرفتم. چون میترسیدم پدرش گزینشم کند. البته نکرد. پدرش با من سفت دست داد. هتل استقلال در لابی نشستیم. جفتمان چای خوردیم، در حالی که من از چای عقم میگیرد. بعداً که این را فهمید گفت مجبور نبودی چای بخوری. هم مهرانگیز هم پدرش همین جمله را گفتند. با یک لحن . بدون اینکه استرسی در جمله باشد. استرس. استرس. اراجیف.
پدرش پرسید شما چه طور آدمی هستید و این مال وقتی بود که من نه جغد بودم و نه جور ِ بدی. من مرد موفق و روشنی را ترسیم کردم که آیندهاش از فرط ِ درخشش چشم ها را کور میکند. و خوشحال بودم که موهای پدرش مثل خود من ریخته و لابد این یکی جزو معیارهایش نیست. آن موقع ریزشم تازه شروع شده بود. مردم میگفتند موهات نریزد که البته ریخت. برای مهرانگیز مهم نبود. میگفت موهات هیچیش نیست. گفتم دختر شما با من چارهای جز خوشبخت شدن ندارد. خوشش آمد؟ نمیدانم اما هر چه بود موافقت کرده بود. یک کلمه هم از نماز خواندنم نپرسید. بعداً که فهمیدند من نماز که نمیخوانم هیچ، مشروب هم میخورم قیدم را زدند. هیچ جا تحویلم نگرفتند. یعنی سلام میدادند، اما برای ثوابش. خود مهرانگیز مشروب میخورد. پدرش این را میفهمید میآمد و مرا از خایه آویزان میکرد. کم ، چیزهای سبک. مثل آب جو. ویسکی این ها را یک لب میزد و حرام میکرد. یا میداد من. خود مهرانگیز من را دوست داشت. اما یک بار هم به هیچ یک از حرکاتم مطمئن نبود حتی وقتی بله را گفت مطمئن نبود که من حلقهام دستم است یا نه . در ِ گوشم گفت حلقهات هست؟ کوش؟ گفتم کور. چرا بهش بر نخورد؟
چقدر تلاش کردم تا بچه دار شویم. دکتر میگفت تحرکات اسپرم من کم است. چه چیزها به خوردم دادند. مادرم اینها بالکل قطع امید کرده بودند. میگفتند حالا بچه بیاد که چی؟ ما بچه آوردیم که چی؟ میرید به من. مادر اینهاش هم میگفتند لابد یک کاری کرده. لابد خدا غضب کرده. از بس مشروب میخوره و کفر میگه. چقدر نذر کردیم. همهی امامزادههای کشور را با رنویی که داشتم رفتیم. ده بار رفتیم پا بوس اما رضا. توبه کردم مشروب را بگذارم کنار و گذاشتم ، تا سارا دنیا آمد. آن روز که فهمیدم مهری حامله است، شبیه هیچ روز دیگری نیست. تمام شکم مهری را با ته ریشم خراش دادم. چه کار ها.
این دو تا کارهاشان را گذاشتند برای رختخواب.
Filed under: Uncategorized
مادربزرگم، جغد بزرگ و سفید و زیبایی است. با هم پرواز میکنیم. به من میگوید بچه جون. بچه جون بپا، بچه جون اوج بگیر. بچه جون بال بزن. مادر بزرگم رفت روی درخت پرتقال. من غرق در لذت تماشایش بودم. داشتم دست و پا میزدم. گفت غرق من نباش. گفتم چی؟ گفت پرات کو؟ دیدم پرام نیست. اصلاً بالم نیست. جاش چی دارم؟ یک چیز صورتی ِ دراز و پشمالو. در انتها پنج شاخه میشد. مثل پا. مادربزرگ چم شده؟ چیزیت نیس. چاییدی. نه نچاییدی حتی، چیزیت نیست بچه جون. مادر بزرگ نیفتی؟ نمیافتم، من جغدم. نیگام کن. بعد افتاد. بال نزد تا بخورد زمین و بترکد.
دکتر رخساره که کفرش در آمده میگوید دیگر حاضر نیست مرا ببیند. بهش قضیه ی نخ دادنش را میگویم. چیزی که میگوید یک جور گم شو است. میگوید خواهش میکنم از اینجا بروید. لابد فکر میکند من پاک روانیام. اما من خوب خبر دارم چه خبر است. روی زمین ِ دفترش پرهایم هست. منتها غرورم اجازه نمیدهد که دولا شوم و پر ها را بردارم. تازه فکر نکنم پرهای ریخته به درد بخورند. میروم میپرسم از منشی که تا الان چقدر بدهکاری دارم، میگوید صد و شصت و پنج هزار تومان، بدون چانه زدن یا گفتن چه خبره سه تا پنجاهی و سه تا پنج تومنی میگذارم روی میز. نگاهی میکنم توی چشمهایش، میگویم مرحمت زیاد. بعد فکر میکنم او باید این را به من میگفت. اراجیف.
کارامچا آمده و دارد راجع به تاریخچهی اسمی که دارد حرف میزند تا اینکه میرسد به اینکه این اسم ، اسم ِ گاندی هم بوده. بعد تلویحاً به عینک و کلهی من اشاره میکند. به نظرش من شبیه گاندی هستم. میگویم تو هم شبیه ِ کریشنا مورتی هستی. میخندد. بهش میگویم عقب بایستد. یا لا اقل ناشتا سیر نخورد. حتی غیر ناشتا هم نباید سیر خورد. به کلهام اشاره میکند. بعد هم مال خودش. یعنی سیر مو در میآورد؟ پس چرا شمالیها هم طاس دارند؟ بهش گفتم نباید به کله ی کسی اشاره کنی. نباید بهش زل بزنی خصوصاً اگر مثل من بی مو باشد. این آزار دهنده است. گفت خودت را همانجور که هستی بپذیر. کسی که به ما نریده بود…
سارا میگوید بابا، کل ِ کلارکز را جمع کردی توی کمدت؟ میگویم میخواهی کفشهام رو بدی به بوی فرند هندیت؟ بعد یک جفت نیم بوت قدیمی خاکیام را میگیرد جلو روم. اینو که نمیخوای؟ این رو مادرت برام خریده. میخوام. داره پاره میشه. خب پاره شه، هر چیکه پاره شد یعنی نمیخوامش؟ یعنی پارگی ملاک شد؟ بعد چون لباس اسکی ارزان پیدا کرده از من دویست تومن میخواهد. توی تابستان؟ افقط هم دویست؟ چانه نزدم که بیشتر بگیرد یا چرا تابستان. اصلاً شاید پول را برای چیز دیگری بخواهد و انقدر سگ بازی در آوردهام که نمیتواند بگوید پول را میخواهد واس چه…. فعلاً پول دارم. پول برای دادن به دخترت است. پول را باید خرج کرد. اگر دختر آدم خوشحال نباشد و اگر لبخند نزند و اگر دوست پسر هندیاش لالمونی بگیرد حال ِ تو خوب میشود؟ نه نمیشود.
مهرانگیز میگفت تو حالت خرابه. خودش بدتر بود. فقط یکی بود که به من این رو بگه، اما کسی نبود به خودش این رو بگه. رفتم توی اتاق پای کامپیوتر، به عکسهاش نگاه کردم. و به موهاش. و به شانه هاش. بعد مانیتور را خاموش کردم. و مثل فُک که شیرجه میزند توی آب، شیرجه زدم کف ِ زمین سرم درد گرفت اما ارزشش را داشت. پرهام ریخت هوا.
Filed under: Uncategorized
به سارا گفتم چرا این احمق شورت پاش نمیکند؟ لابد الان از من شورت هم میخواهی؟ گفت که غیر قابل تحمل شدهام. گفتم خفه شو. یک بار به مهرانگیز گفتم خفه شو. تمام لالههای روی بوفه را زد شکست. استدلالش هم این بود که حتی پدرش هم بهش نگفته خفه شو. من گفتم پدرت اشتباه میکرده، یا شاید تو در خانهی بابات اینهمه سُشال فرند پس نمیانداختی. فایده نداشت. وحشی شده بود. چنگم زد. زندگی ِ گه که میگویند همانی بود که ما داشتیم. اما گه نماند، گه تر شد. وقتی که رفت.
فکر کردم رفته خانهی پدریش. تا این که دوستی گفت دارد با جلیل زندگی میکنم به همان دوست گفتم گه میخورد. دوستم گفت زنته، درست صحبت کن. به او هم گفتم خفه شو. شب بود ، فردا صبحش رفتم خانهی جلیل. توی محمودیه. حتی از نظر مکانی از من سر است. یعنی در همه چیز از من بالاتر است. بالای من است. از تعداد موها گرفته تا موقعیت جغرافیایی.
خواستم دیوانه بازی دربیارم. تگزاس نیست که هفت تیرم را در آورم و تیر هوایی بزنم. هفت تیری در کار نیست. فقط میتوان رفت بیرون و داد و هوار کرد. مردم فکر میکنند تو لات و لوت هستی، ممکن است یکیشان از خانه اش بیاید پایین و دخلت را با قمهاش بیاورد. هر چند محمودیه هم چاقو کش دارد؟ ممکن است خود جلیل با من درگیر شود. با آن قد درازش. اگر به حد ّ کافی وحشی نشوم. ممکن است از بلندی قدّش استفاده کند و دو تا توسری بزند روی کلّه ی طاس من. اینجوری نمیشود. نیامدهام که مضحکه شوم. اراجیف.
زنگ در خانه ی جلیل را زدم.
آیفون تصویری. گفت تویی؟ وا کن. وا کرد.به خودم گفتم دو دقیقه گاو ِ درونت را خفه کن. ببین اینها اصلاً چی میخواهند برایت سر هم کنند. دیدم جلیل واستاده دم ِ در. موها ژولیده مثل همیشه. لباس مرتب و بگی نگی اتو کشیده، بوی ادکلنش بوی خنک ِ نحیفی بود.
سلام داد گفت بیا تو. گفتم دارم میآم. کجاست؟ خوابه؟ چی؟ چی کار کردی؟ من چی کار کردم؟ تو چی کار کردی؟ اون چی کار کرده؟ تو تختت خوابیده؟ تو تخت ِ تو؟ بهم گفت ساکت. گفتم تو ساکت. رفتم سمت ِ اتاق خوابها. دو تا یکی رفتم بالا. جلیل هم پشتم به دو میآمد. هی میگفت آروم. دیدم توی کاناپه ی توی راهرو دراز کشیده یه پتو افغانی هم رویش. جلیل گفت خوابه. بیا پایین. رفتیم پایین.
بعد نصیحتم کرد. بعد من نصیحتش کردم. گفتم «اگه عاشقت بشه. اگه زنم بره. تو مسئولی. میکشم همه تون رو. نه، خودم رو میکشم.» بعد گفت گریه نکنم. گفتم خفه شو.
روانشناسم، دکتر رخساره معتقد است من خیلی هم خوبم و مهرانگیز چی؟ زیاده خواه. دکتر رخساره، معتقد است این قضیهی جغد را از خودم در میاورم تا بیشتر پیش ِ او بروم. دکتر رخساره. تنها میسکالهای این روزهایم را منشی ِ دکتر رخساره باعث است. دکتر رخساره به من گفت که رخساره صدایش کنم. اراجیف.
سارا میرود پیش دوست ِ هندیاش. داد میزنم از دراورم یک شورت بهش بدهد.
Filed under: Uncategorized
خب، همهاش چرند بود.چیزی بود که دوست داشتم باشد. آن را توی خواب دیدم؟ نمیدانم. البته کارامچا هنوز حیّ و حاضر بود. یعنی اگر هم حیّ نبود میدانستم با کسی به اسم ِ کارامچا دست داده ام که هندی است و همراه دخترم به ایران آمده. میدانستم آنها لابد روابطی دارند، نمیدانستم چه جور یا چه قدر. میدانستم سارا هوای هندیه را داشت. اما اینجوری نبود که ما خوشحال و خندان به خانه برگردیم. برنگشتیم چون در حقیقت من دردِ شدیدی در پشتم حس کردم و خوردم زمین. کار به غیرت و رگ گردن و اینها نکشید. کارامچا را دیدم و خوردم زمین انگار عزراییل را دیده باشم. عزراییل باچان. دست مرطوبش و موی مجعدش یادم هست. خصوصاً مو. پوست ِ سرش جا نداشت حتی یک تار بهش اضافه شود. بعد تیر کشیدن ِ پشتم. فرودگاه ِ امام دکتر دارد. فرودگاه است خب. پس خواب بود این؟ لهجه مهجه ؟ حرفهای سارا؟ من چه دانم؟
وقتی حالم آمد سر ِ جا مهرانگیز جلوم بود نشسته بود روی صندلی سبز و زل زده بود به زمین شاید دوست داشت الان شوهر ِ سابقش زیر ِ کتونیِ سُرمه ایَش دراز کشیده باشد، اما شوهر ِ سابقش عین ِ میّت افتاده بود روی تخت ِ روبه رویی و از لای چشمانش او را دید میزد در حالی که دو تا لوله رفته بودند توی بینی و یک لوله هم رفته بود توی رگش. شوهر ِ سابق خواست به مهرانگیز بگوید تو اینجا چه غلطی میکنی؟ اما فقط سرفه کرد. مهرانگیز هم زل زدن به زمین را ول کرد و دکتر و پرستار را هی صدا زد، هی صدا زد، هی صدا زد تا در انتها من با یک ساکت باش گفتن منصرفش کردم.
پرسیدم اینجا کجاست؟ جواب داد تهرانکلینیک. کی منو آورد؟ چی شد؟ بزار خود سارا میاد بت توضیح میده. بگو خب چی شد؟ نگفت خب. گفتم یارو کو؟ بدش اومد، زد بیرون. خب یاروئه.
برای من یاروئه. مرتیکه ی الدنگ ِ قرتی با این سن و سال . زن دزد.
***
وقتی آمدیم خانه، به هندیه جواب سلام ندادم. به سارا گفتم از توی گوشیم شماره ی سعیدپور را برایم بگیرد که رییس آموزش بود. گفتم فردا سر ِ کلاس میآیم. کمی هم شوخی های جلفش را کرد که دخترهای دانشگاه یکی یکی آمده اند و سراغم را گرفته اند که کدام بیمارستانم. چرت میگفت. سراغ بیمارستان را بگیرد که چه بشود؟ بیاید دیدن یک مرد ِ بد اخلاق ِ مو تراشیده که چه بشود؟ اگر بخواهیم به اساتیدی که تمایل دارند با شاگردهایشان بخوابند ستاره بدهیم، مال ِ من نیم ستاره از پنج ستاره است. گفتم کلاس پس فردا دایر است، روی برد بزنید.
هندیه با لبخند ِ رو اعصابش آمد توی اتاق با آب طالبی و پارچ ِ میکسر. گفتم این چرا شلوار کوتاه ِ من پا شه؟ گفت چون شلوار ندارد. سارا گفت. یعنی از دوبی آمدید و لباس توی خانه نیاوردید؟ چرا اما مثل اینکه شلوار راحت را یادش رفته. لبخند هندی ماسیده بود. گفتم شلوارم رو در آر. اینجوری هم بهم زل نزن. پست فطرت بازی در میآوردم.داشت میرفت بیرون. گفتم شلوار. سارا گفت بابا. گفتم هیس….هی به سارا نگاه کرد، هی به من….گفتم پوت د فاکینگ ترازرز آف…ناو. فکر کردم خیلی خوب زبان حرف زدهام. هندیه را انگار برق گرفته باشد. یاد ِ اجدادش افتاد که از انگلیسها فحش میخوردند لابد. اگر این لحظه از زندگی ام فیلم میشد خوب بود، منتها مارلون براندو زنده نیست تا در نقش ِ من صحنه ی جاودانه ای بسازد. بعد چس ناله در کردم که آی من مریضم و فلان و بجنب شلوار ِ لعنتی را در بیار تا سکته ی دوم را نزدم. سارا سر تکان داد و هندیه جلوی من شلوار را در آورد…
به سارا نگاه کردم….زیر شلواری نداشت. البته، هندیه را میگویم.